گرچه خونین دل از آن گردش چشم سیهیم
آتشین روی ، بسان افق شامگهیــــــــــم
به نگاهی دل غمدیده ی مارا دریاب
که بدیدار جمال تو سراپا نگهیـــــــم
دیده رخسار ترا دیده ودل خواسته است
حق گواهست درین حادثه ما بی گنهیم
شب مهتاب ، بیاد رخ همچون قمرت
در رصد خانه ی دل محو تماشای مهیــم
چشم دل باز نگیریم ز افلاک شهــــود
ما که دلداه ی آن ماه شب چاردهیـــم
نیست مارا سر پروای شه و میر و وزیر
که به شهر ادب و ملک سخن پادشهیم
سرگران ، در بر خصمیم ، ولیکن بر دوست
گر بعرشیم و گر فرش ، همان خاک رهیم
بار گاهی است مصفا حرم رحمت دوست
ما ز آفات پناهنده بدین بار گهیـــــم
همه جا ، در طلب مبدا فیضیم ای دوست
گر بدیریم و اگر معتـــــکف خانقهیم